وقت تمام؛ برگه ها بالا

برداشت اول: سریالهای روز دنیا سیاست جالبی در پیش گرفته اند. تیم نویسندگی با یک ایده شروع میکنند، یک هسته اصلی ، فصل اول را می نویسند، احتمالاً 22 قسمت، فصل اول را در یک تعلیق جاندار تمام می‎کنند. فصلهای بعدی را اگرچه تیم نویسنده می‎نویسد اما با یک تفاوت؛ با بازخوردهایی که از مخاطب می‎گیرد.

مخاطب سمت و سوی توجه اش، نیاز و دغدغه اش، علاقه و دل مشغلی اش، جهت می‎دهد به داستان. هسته اصلی و تم داستان با تیم نویسنده و کارگردان است اما پرورشش با مخاطب است. چرا؟ واضح است، دنیای امروز دموکراتیک تر از آن است که بر سر منبر بنشینی یک سویه مخاطب را موعظه کنی. یا با نگاه پدرانه، از بالا به پایین و بدون تعامل با مخاطب کارت را پیش ببری.

از مخاطب که بگذریم فصل های مختلف به کارگردان و تیم اش فرصت مرور می‎دهد، چابکتر می‎شود تا بتواند به اتفاقات روز جامعه مخاطبش، واکنش نشان دهد.

برداشت دوم: نوشتن برایم همیشه سخت بوده. این را همه جا گفته بوده، این را همه جا گفته ام؛ اما تجربه های دشوار، در سایه استقامت میوه هایی بس شیرین می‎دهد. ایده و ضرورت وبلاگ داری را ابتدا از محمدرضا دریافتم. تجربه دوستان دیرین هم مزید بر علت شد.

چند روز پیش به یکی از دوستانم می‎گفتم که اگر تنها یک وصیت برای پسرم داشته باشم این است که بنویسد، روزانه، در یک بازه زمانی طولانی. نوشتن شفا میدهد، مرهم است.

برداشت سوم: از پست اول تا امروز 40 پست شده است. فرض کنید فصل صفر وبلاگ، و مجالی برای دست گرمی من. نامنظم نوشته و از همه چیز گفتم. بیشترین دغدغه ام، خانه فعلیِ اجاره ای است؛ توان خرید خانه نیست؛ هرچند، شاید تا فصل بعد به یک خانه مستقل کوچ کنم اما تا آن موقع همین هم غنیمت است.

برداشت چهارم: در چند روز اخیر همه پستهای وبلاگم را خواندم. نگاهی بود به پشت سر، بیشتر پست ها را تبلیغ کردم لینک مطلب را می‎فرستادم و دوستان از سر لطف می خواندندش. احتمالاً در حال حاضر این وبلاگ یک خواننده پیگیر بیشتر ندارد، خودم (لبخند)، طبیعی هم هست. به مانند نوزاد 40 روزه نگاهش می‎کنم.

تغییرات وسیع، که روندش هر روز شتابنده تر از دیروز هم می‎شود، دارند در زندگی ام اتفاق می افتند. این خانه مجازی هم بی‎نصیب نماند. فصل صفرم حدود یک سال و نیم طول کشید. فصل اول قرار است بیشتر از هشت ماه طول نکشد. بنابراین فصل اول، از اول اسفند 96 شروع می‎شود و تا سی ام مهر 97، ـ اگر عمر و فرصتی باشد ـ به طول خواهد کشید. اگرچه در این فصل نو هم نویسنده برای خودش اولاً و بذات می‎نویسد اما همراهی شمای مخاطب جان مهمترین سرمایه برای این قلم نحیف و شکسته است. در فصل اول عمیق تر، منظم تر، در حوزه ای مشخص تر و برای احترام به مخاطبم با کیفیتی افزونتر خواهم نوشت. همچنین تا چند روز دیگر جدول پخش اش را بارگذاری خواهم کرد.

برداشت آخر: اگر تا اینجا با من آمده اید از سر تعظیم، کلاه از سر برمی دارم و زیاده عرضی هست. خواهش می‎کنم دو سه دقیقه وقت بگذارید و به من کمک کنید؛ در این لینک به چند سؤالی که از شما پرسیده ام ـ اگر ممکن است ـ پاسخ دهید. بدانید قطعاً کمک و لطف بزرگی در حق من خواهد بود.

تا به زودی ـ یا حق 

گزارش یک قاتل : چرا شبکه های اجتماعی را از روی موبایلم حذف می کنم؟

 

پیش نوشت صفر: این متن حاصل تجربیات، دانسته ها و مشحون از قضاوت شخصی نویسنده است و تاکیدی ندارد شما با نظرات نویسنده موافق باشید.

پیش نوشت کمی نامربوط: در عهد شباب و جوانی با علی نامی از دوستانم رفتیم محمودآباد شمال. در آن زمان با توجه به عدم وجود موبایل دوست داشتیم دوربین عکاسی ببریم که نه پدر من اجازه داد و نه مادر دوستم. با دوستم تصمیم گرفتیم خاطرات آن سفر را در ذهن ثبت کنیم و امروز بعد از گذشت هفده سال از آن ماجرا هنوز یکی از پر رنگ ترین خاطرات ماست چون چیزی برای ثبت نبود الا تصاویر ذهنی مان.

پیش نوشت یک: همین اول کار بگویم من دشمنی خاصی با شبکه های اجتماعی ندارم و اساسا نمی توانم داشته باشم و قصد توصیه و موعظه هم ندارم فقط می خواهم از یک تجربه با شما صحبت کنم. همین

اصل بحث: دو هفته پیش در اقدامی جنون آمیز J پس از کلنجار رفتن های چندماهه با خودم برای اولین بار تلگرام را از روی موبایلم حذف کردم و تنها از تلگرام دسکتاپ موجود در محل کارم استفاده می کردم. روز اول بعدازظهر و شب رسما دیوانه شده بودم. روز دوم هم همینطور. روز سوم حالم بهتر بود اما نیاز فوری پیدا کردم که یک طرح را که برایم فرستاده بودند چک کنم و اینجا بود که با تلگرام وب از روی موبایل آن طرح را چک کردم و بعد بستم. راستش کمی خیالم راحت شده بود که هر وقت بخواهم می توانم از تلگرام وب در خانه هم استفاده کنم. روزهای بعد اگرچه سعی می کردم از تلگرام وب استفاده نکنم اما گاهی هوس استفاده از آن به سرم می زد. بعد از ده روز دوباره مجبور شدم تلگرام را رسما نصب کنم تا امروز.

امروز صبح اتفاق دیگری افتاد قبل از رفتن به محل کار در حال لباس پوشیدن تلگرامم را چک کردم، اتفاقی که قبلا برایم عادی بود ولی در این پانزده روز سابقه نداشت. در راه به این مسئله فکر می کردم که چرا اینقدر یک ابزار می تواند برای من مهم باشد که بلافاصله پس از بیدار شدن می خواهم به آن بپردازم. به چند دلیل عمده رسیدم:

اول: مهمترین نکته این است که شبکه های اجتماعی به ما پاداش های نامنظم می دهند و این وابستگی ما را در طولانی مدت به آنها زیاد می کند و این تا مرز اعتیاد هم می رسد ـ اتفاقی که در من رسما افتاده بود ـ. برای درک بهتر این پدیده توجه شما را به یک آزمایش علمی دعوت می کنم. اسکینر را که می شناسید. او دریافت که موش های آزمایشگاهی در مقابل پاداش های نامنظم، حرص و ولع بیشتری از خود نشان می دهند. آزمایش روی موش‌ها به این صورت شکل گرفت که در قفس موش‌ها اهرمی قرار گرفته بود که با تکان دادن آن، گاهی یک تکه غذای کوچک در اختیار موش قرار می گرفت، گاهی یک تکه غذای بزرگ و خوشمزه و گاهی هم هیچ چیز!

بر خلاف موش هایی که در قفس دیگری قرار داشتند و با هر بار تکان دادن اهرم مقدار غذای قابل پیش‌بینی و مشخصی دریافت می کردند، گروه موش هایی که در هر بار تکان دادن اهرم، پاداشی متغیر و غیرقابل پیش‌بینی دریافت می‌کردند انگیزه ی بیشتری برای تکان دادن اهرم داشتند 

نوتیفیکیشن های موبایل دقیقا همین احساس را در ما برمی انگیزانند و پس از مدتی قسمتی از ذهن ما دائما درگیر خودشان می کنند زمان دریافت نوتیفیکیشن معلوم نیست برای همین هم هست که امروز ولو صدای نوتیفیکیشن هم نیاید حدود دویست بار بدون هیچ آلارمی گوشی خود را لاک و آنلاک می کنیم شاید پیامی آمده باشد و من ندیده باشم. شاید باور نکنید اما حداقل می توانید امتحان کنید.

دوم: احساس اضطراب ناشی از دست دادن یک پیام مهم یا قطع ارتباط با دوستانمان یا عدم دریافت پیام رئیسمان و...

می دانید دومین عاملی که باز من را به نصب مجدد تلگرام سوق داد اضطراب ناشی از دست دادن یک پیام مهم بود یا اینکه دیگر نمی توانستم با دوستانم چت کنم و این برای من آزاردهنده بود.

سوم:  یکی از دلایل گسترده استفاده از شبکه های اجتماعی وقت گذرانی است. کلیپ های فان، خواندن جوک ها، کل کل کردن با دوستان و... چیزهایی است که انرژی ذهنی کمی از ما می گیرند و در عین حال باعث خنده و در کل احساس لذت و سرخوشی در ما می شوند.

اما به نظر می رسد مهمترین اشکال در دسترس بودن شبکه های اجتماعی برای ما قتل دقایقی است که می تواند صرف کارهای مهمتری شود. یک جوکی هست که فکر کنم همه شنیدیم یا خوندیم

ﺯﻥ : ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ؟
ﻣﺮﺩ : ﺑﻠﻪ
زن : ﺭﻭﺯﯼ ﭼﻘﺪﺭ ؟
مرد : ۳ ﺑﺴﺘﻪ !
زن : ﭘﻮﻝ ﻫﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﭼﻘﺪﺭﻩ ؟
مرد : ۷۰۰۰ ﺗﻮﻣﻦ
زن : ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭﻣﯽ ﮐﺸﯽ ؟
مرد : ۱٥ سال
زن : ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﻤﯿﮑﺸﯿﺪﯼ ﺍﻻﻥ ۱۱۳,۴۰۰,۰۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﻨﺰ ﺑﺨﺮﯼ !
ﻣﺮﺩ : ﺗﻮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﯽ ؟
زن : ﻧﻪ
مرد : ﺍﻻﻥ ﺑﻨﺰ ﺩﺍﺭﯼ ؟
زن : ﻧﻪ
مرد : ﭘﺲ حرف بیخود نزن

ولی واقعیت همینه. ما متوجه گذر زمان هنگام استفاده از شبکه های اجتماعی نیستیم و ناگهان بانگی برمی آید که خواجه مرد. دقیقه ها و ثانیه های ارزشمند ما پای استفاده از این شبکه ها هرز می روند و ما دست و دلبازانه این اوقات را خرج چیزهایی می کنیم که ارزش آن را ندارند.

با خواندن همه این روضه ها و نق زدن ها چه می خواهم بگویم؟ امروز بیست و ششم مهرماه نود و شش هست من در محضر شما می خواهم قول بدهم تا چهل روز آینده به هیچ وجه نه اپلیکیشن موبایل تلگرام و نه از تلگرام وب استفاده کنم فقط از تلگرام دسکتاپم آن هم محدود استفاده کنم و به جایش:

1-    وقتم را صرف حل تمرین های متمم کنم.

2-    با پسرم وقت بیشتری بگذرانم.

3-    به دوستانم سر بزنم.

4-    فیلم ببینم

5-    کتاب بخوانم (حتی اگر شده داستان)

6-    بنویسم

7-    برای وبلاگم زمان بگذارم

8-    در طبیعت قدم بزنم

9-    شاید شما هم ایده ای داشته باشید که من بتوانم این مدت را مفید تر و لذت بخش تر طی کنم...

گزارش هایی در این مورد هر هفته می نویسم و تجربه ام را با شما به اشتراک می گذارم. شاید شما هم دوست داشته باشید در این سفر هم پای من باشید به این معنا که شما هم استفاده از شبکه های اجتماعی را محدود کنید و در مورد آن با من صحبت کنید یا حداقل من را تشویق کنید یا اگر نکته ای به ذهنتان می آید با من به اشتراک بگذارید.

 

عطری که می پیچد

امروز روز مبعث است و عید و قاعدتا تعطیل رسمی. صبح کمی دیرتر از روزهای معمول بیدار می شوم. کلا روزهای تعطیل خوب است به کارهایی که علاقمند هستم رسیدگی می کنم. کمی از وقتم را می گذارم برای خواندن وبلاگ های دوستان متممی چقدر همگی خوب می نویسند. به آدم انگیزه می دهد برای نوشتن.

داشتم فکر می کردم انسانی مانند پیامبر در سبک زندگیشان چگونه بوده اند. به این فکر کردم که چه انسان متفاوتی بوده اند. نقل است که حضرتش یک عادت مهم داشته اند و آن استفاده از عطر بوده است. اصولا دوستدارانشان برایشان تحفه می آورده اند. هرچند هدیه گران قبول نمی کرده اند اما یک استثا داشته است هیچگاه عطر را رد نمی کرده اند. هدیه های دیگر را اگرچه قبول می کرده اند اما اگر گران بوده به صاحبش رد می کرده اند اما عطر را هرگز. حداقل تا آنجا که من تفحص کرده ام.

اینکه در یک جامعه مانند عربستان آن روزها که به دوران جاهلیت معروف بوده استفاده از عطر شاید چندان معمول نبوده یا اگر بوده برای طبقه خاصی بوده ولی انسانی مانند حضرت محمد (ص) که از طبقه متوسط بوده اند استفاده همیشگی از عطر یک پیام دارد.

افکارم که به عطر می رسد می روم تحقیق می کنم انواع عطرها و پرفیوم ها چیستند؟ ظاهرا پرفیوم ها در چهار درجه به نسبت  خلوصشان عرضه می شوند. اصولا اسانس خالص عطرها بوی بسیار تندی دارند برای همین با آب یا الکل رقیق می شوند.

دسته اول را پرفیوم یا Perfume که غلیظ ترین نوع عطر است می نامند. در ابن نوع عطر، اعم از زنانه و مردانه، غلظت رایحه بین 15 تا 40 درصد محلول عطر است. این نوع عطر برای ماندگاری طولانی رایحه آن مورد استفاده قرار می گیرد.    

 ادپرفیوم یا Eau de Perfume نوع رقیق تر عطراست. غلظت رایحه به کار رفته در این نوع عطر بین 10 تا 20 درصد می باشد. این نوع عطر مناسب برای استفاده در مجالس و مهمانی ها است.

دسته سوم  مناسب استفاده های روزمره است و آن را ادتویلت یا Eau de Toilette که طبیعتا رقیق تر از دو نوع قبل است نامگذاری کرده اند. غلظت رایحه به کار رفته در آن بین 4 تا 15 درصد می باشد.

و آخرین گروه عطر ها همان است که ما  به ادکلن یا Eau de Cologne می شناسیم و رقیق ترین نوع عطر اعم از زنانه و مردانه است. غلظت رایحه به کار رفته در این نوع عطر بین 2 تا 5 درصد است.

در همین حین است که یاد یک جمله از فایل صوتی اتیکت می افتم به این مضمون: استفاده از عطر باید مانند یک موسیقی متن فیلم باشد نه آنقدر تند که خود را غلبه دهد و نه آنقدر کمرنگ که خنثی باشد چیزی میان این دو.

طرفهای عصر رفتیم خانه مادربزرگ همسر. توی حیاط زیبایشان رزهای رونده کاشته اند عکسی می گیریم و از بوی گل ها مست می شویم. یعنی از دور بویی ندارند اما از نزدیک بویش مست می کند. عید است و یاد پیامبری و عطری که روزم را ساخت.    

 

برای آهوان تیزپای از نفس افتاده

جمعه گذشته به دعوت یکی از دوستان به یک پارک حیات وحش برای تفرج و دورهمی دعوت شدیم. شال و کلاه کردیم و خرامان به سمت ادرس مورد نظر جایی در بین دو کوه رفتیم و در مسیر خاکی به سمت مقصد در حالی که گم شده بودیم یکی از همراهان که غر دیگری به ذهنش نرسید پرسید حالا آهوها باشند یا نباشند چه دخلی به ما دارد که از آنها حفاظت کنیم؟

من پاسخ همراهم را دادم اما برای خودم سوال شد که واقعا چرا؟ و دو سه روزی هست که درگیر این موضوع هستم از جنبه های مختلف.

پاسخ اول و آخر به این پرسش و اگر بخواهیم کلان تر از چند آهو نگاه کنیم، کل محیط زیست به این برمی گردد که ما اگرچه به چند واسطه اما همه در یک اکوسیستم قرار داریم و وقتی یک گونه جانوری منقرض می شود تعادل محیط زیست بهم می خورد و در نهایت همه از جمله ما انسان ها از آن متضرر می شویم.

آهوها دو شکارچی اصلی دارند یوزپلنگ و انسان و جالب اینجاست که انسان نقش مهمی در انقراض این گونه و کلا طبیعت دارد و الا در طبیعت یوزپلنگ و کفتار و گرگ و روباه اگر آهویی شکار می کنند برای تغذیه شان است اما ما انسانها نه برای رفع نیاز که از سر تفریح و سرگرمی شکار می کنیم و مثل یک بولدوزر به جان طبیعت می افتیم. حرص ما انسانها تهدید بزرگ طبیعت است و از طرفی تنها امید این گونه ها هم ما هستیم. اگر امروز به فکر چاره ای نباشیم فردا خیلی از امروز دیرتر خواهد شد و نسل های بعد ما بسیار بیشتر از این روزهای ما در باتلاق مشکلات فرو خواهند رفت و ما به دست خودمان هلاک می شویم.

هیچ اقدامی حتی به اندازه نگارش یا خواندن این پست در حفاظت از محیط زیست کوچک نیست چه برسد به گامهای بلند تر.

برای همین هم هست که دولت ها، سازمانهای خصوصی و غیرانتفاعی برای حفاظت از نسل بشر هم که شده به فکر چاره افتاده اند و سعی می کنند به جای میراث خواری، میراث داری کنند بلکه فرزندانمان شرایطی بهتر از امروز ما داشته باشند.

پی نوشت: در خبرها خواندم مطابق آخرین آمار رسمی ما 119 محیط بان شهید داریم و اینها منهای آن دسته از محیط بانانی هستند که در اثر سانحه جان خود را از دست داده اند.

لطفا برای حفظ و بقای نوع مان هم که شده کمی با طبیعت مهربان تر باشیم  

 

کی برآرم سر از این خمار مستی؟

پیش نوشت یک: امروز زن عموی همسرم پس از چند سال درد و رنج ناشی از سرطان درگذشت. خدایش رحمت کند زن نازنینی بود و همه را داغدار کرد.

پیش نوشت دو: علاوه بر آن امروز عصر بعد از چند روز توانستم این نوشته را بخوانم. حال و هوایم بوی مرگ می داد و اینهم شد افزون بر آن.

پیش نوشت سه: در دوران نوجوانی از واعظی شنیدم که روزی مردی عزرائیل را ملاقات کرد و از او خواست قبل از مرگش او را خبر کند و عزارئیل قول داد. سالها گذشت روزی عزرائیل به دیدن مرد آمد و گفت وقت رفتن است. مرد تعجب کرد و گفت تو قرار بود زودتر به من خبر دهی. عزرائیل گفت خبر دادم وقتی همسایه ات مرد، پدرت مرد، مادرت مرد، موهای سیاهت شروع به سفید شدن کرد و... اینها همه پیامهای من به تو بود که تو هم به زودی باید بروی. تو پیامهای مرا نشنیدی. امروز حداقل از فرشته مرگ دو پیام به من داده یکی مرگ عزیزی و دیگری موهایی که به سپیدی گراییده.

اصل مطلب: امروز عصر داشتم با خودم فکر می کردم اگر من بدانم:
فقط یک روز فرصت دارم چکار خواهم کرد؟
اگر فقط یک هفته فرصت داشته باشم چه؟
شاید حتی یک ماه فرصت داشته باشم آن وقت اولویت های من چه خواهد بود؟
و اگر یکسال بعد از این بدانم فرشته مرگ سراغ من می آید چه برنامه هایی خواهم داشت؟
این سوالات را می توانم برای ده سال بعد، بیست، سی، چهل و نهایتا پنجاه سال بعد هم از خودم بپرسم اما به هر حال روزی که نمی دانم کی است فرشته مرگ سراغ من هم خواهد آمد حتی شاید الان که توی خواننده عزیز داری می خوانی و شاید همین الان که من دارم این را می نویسم.
بعضی موارد مانند ارتباط وثیق تر با مبدا هستی در همه این بازه ها بر اساس اعتقادات من جدی خواهد شد یا مراقبت از عزیزانم. اولی بخاطر ترس از مرگ و دومی به خاطر حسرت روزهای گذشته.
اما فارغ از این زمان بندی ها چه اگر باور کنم روزی مرگ را می چشم قطعا بسیاری از کارهایی که حتی لذتبخش است را نمی کنم و مرارت کارهای زیادی ولو سخت برایم بی معنی می شود.
چه زیبا فرمودند امام جواد عزیزتر از جانم کفی بالموت واعظا. واعظ می خواهی یاد مرگ خودش بهترین واعظ است.
من از مرگ می ترسم به خاطر دو چیز یکی زاد کم و دیگری سوء عمل.
شاید وقتش باشد که کمی بیشتر بیاندیشم که منابع همیشه محدوند و فرصت ها محدودتر. با این دست خالی و فرصت کم چه کنم؟ نمی دانم

 همچنانکه یکی از مستی پران ها خواب است مرگ نیز که برادر خواب است مستی غرور، شهوات، جوانی، علم و... را از سر می پراند.